شاملو : میگه آغاز یگاهان | |
به غربت |
به زمانی که خود درنرسيدهبودــ
چنين زادهشدم در بيشهیِ جانوران و سنگ،
و قلبام | |
در خلاء |
تپيدن آغازکرد.
گهوارهیِ تکرار را ترکگفتم
در سرزمينی | |
بیپرنده و بیبهار. |
نخستين سفرم بازآمدن بود از چشماندازهایِ اميدفرسایِ ماسه و خار
بیآن که با نخستين قدمهایِ ناآزمودهیِ نوپايییِ خويش به راهی دور رفتهباشم.
نخستين سفرم
بازآمدن بود.
دوردست
اميدی نمیآموخت.
اميدی نمیآموخت.
لرزان | ||
بر پاهایِ نو راه | ||
رو در افقِ سوزان ايستادم. |
دريافتم که بشارتی نيست
چرا که سرابی در ميانه بود.
دوردست اميدی نمیآموخت.
دانستم که بشارتی نيست:
دانستم که بشارتی نيست:
اين بیکرانه | ||
زندانی چندان عظيم بود | ||
که روح |
از شرمِ ناتوانی
در اشک | |
پنهانمیشد. |
+ نوشته شده در یکشنبه نوزدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 17:13 توسط محمد نظری
|